افسانه هاي حقيقي!!
26 بهمن 1392
زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر.
شب که اومد خونه ، اول به چشماش نگاه کردم ، سرخ سرخ بود.
داد میزد که چند شبه خواب به این چشمها نیومده.
بلند شدم سفره رو بیارم ، نذاشت.
گفت: امشب نوبت منه ، امشب باید از خجالتت در بیام.
گفتم : تو بعد این همه وقت خسته و کوفته اومدی …
نذاشت حرفم تموم بشه ، بلند شد و غذارو آورد.
بعدش غذای مهدی رو با حوصله بهش دادو سفره رو جمع کرد.
آخرش هم چایی ریخت و گفت : بفرما.
شهید حاج محمد ابراهیم همت