جرعه ای از خورشید(آیه الحق شاه آبادی)
حکایت اول به دفعات میدیدم وقتی آقا سر از سجده بر میدارد اشک از چشمانش سرازیر شده بود به طوری که همه صورت را خیس کرده بود و نورانیت عجیبی در صورت ایشان مشاهده میشد.(1)
حکایت دوم یک روز بعد از نماز جماعت مردی روستایی به خدمت آیت الله شاهآبادی رسید و گفت: هر وقت من نمازم را به شما اقتدا میکنم، سیدی را میبینم که جلوتر از شما به نماز میایستند. آقا از او پرسید شغل شما چیست؟ مرد گفت: کشاورزی هستم که از یکی از روستاهای ورامین محصولات خود رابه شهر آورده و میفروشم. آقا پرسیدند غذا چه میخوری؟ روستایی پاسخ داد از محصولات خودم. روز بعد همان مرد خدمت آقای شاه آبادی رسید و عرض کرد که من امروز آن سید را ندیدم، آقای شاه آبادی پرسیدند: امروز غذا چه خوردهای؟ مرد روستایی پاسخ داد که از بازار تهیه کردهام. آقای شاه آبادی فرمود، به همین دلیل است که آن سید را ندیدی.(2)
حکایت سوم دوست ما حاج محمد به زیارت حضرت رضا(ع) میرود و از حضرت سه حاجت طلب کرد. حاج محمد میگوید در عالم رویا امام رضا(ع) به سئوالاتم جواب دادند، سئوالاتم در مورد مال و فرزند و خمس مالم بود. حضرت در جواب به من فرمودند: «فرزند مال خودت و حلالزاده است و اموال تو نیز پاک است و خمس مالت را هم شخصی از تو خواهد گرفت». به این ترتیب حاج محمد به تهران بازگشت. روزی با دوستان خود در شبستان نشسته بود، آیت الله شاه آبادی از در وارد شد و به حاج محمد اشاره کرد و خمس را از او طلب کرد. حاج محمد که سهم خمسش را که همراه داشت به آقا تحویل داد.(3)
حکایت چهارم یکی از دوستانم به نام آقای قهرمانی جهت تحصیل علم از قوچان به تهران میآید ایشان یک شب خواب میبیند. حضرت علی(ع) به ایشان میفرماید: «ثُمَ قُم فَاستَقِم». وقتی از خواب بیدار میشود با خود میگوید باید کسی را پیدا کنم که بتوانم بهره کافی از او ببرم. آن روز وقتی وارد شبستان مسجد جامع میشود روحانی را میبیند که مشغول تدریس است. همان لحظه جملهای را که از حضرت علی(ع) در خواب شنیده بود از زبان آن روحانی جاری میشود. با شنیدن این کلام عزم را جزم میکند و برای تحصیل علم خدمت آن روحانی میرسد، آن روحانی کسی جز آیت الله شاهآبادی نبوده است و ایشان تا آخر از شاگردان آیت الله شاهآبادی میمانند.(4)
حکایت پنجم در زمان قدیم حمامهای عمومی دارای خزینه بود، روزی آیت الله شاهآبادی به حمام رفته بود، پس از شست و شوی خود وارد خزینه شده و بعد از آبکشی بدن بیرون آمد؛ چون میخواستند از سطح حمام بگذرند احتیاط میکردند آبهای کثیف بر بدنشان نریزد، سرهنگی که او نیز در حمام بود چون احتیاط وی را دید زبان طعنه و تمسخر گشود و به او اهانت کرد. مرحوم شاهآبادی از این تمسخر و طعن خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راه خود ادامه دادند. فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عدهای که جنازهای را حمل میکردند شنیدند. پرسیدند چه خبر شده است؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سرزبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه دکترها هم سودی نبخشید و در کمتر از 24 ساعت، زهر کلامش زهری برجانش شد و از دنیا رفت. بعدها هر وقت که آیت الله شاهآبادی از این قضیه یاد میکردند، متاثر و ناراحت میشدند و میفرمودند: ای کاش آن روز در حمام به او پرخاش کرده و ناراحتی خود را بروز میدادم تا گرفتار نمیشد.
پینوشتها:
1. حاج محسن لبانی، مُکبر مرحوم شاهآبادی سه سال قبل از رحلتشان در مسجد جامع بازار 2. به نقل از آقای محمدرضا خوشدل، خادم مسجدجامع بازار 3. به نقل از آقای محمود میثم، از کسبه مسجد جامع بازار 4. سیدرضا وفابخش، همسر خواهر آقای شاهآبادی، از کسبه بازار 5. آسمان عرفان، شماره 71 از مجموعه دیدار با ابرار معاونت پژوهشی سازمان تبلیغات اسلامی، محمد علی محمدی، چاپ اول 1374، صفحه 125، به نقل از آیت الله محمد شاهآبادی