خدائیش آسمونم در مقابل بزرگی چنین مردانی کم آورده بود...
23 مرداد 1393
نصفه شب بود
چشم چشم رو نمى دید
سوار تانك بودیم ، وسط دشت
كنار برجك نشسته بودم
دیدم یكى پیاده میاد
به تانك ها نزدیك مىشد ، چند لحظه توقف می کرد ، می رفت سراغ بعدی
سمت ما هم اومد
دستش رو دو پایم حلقه كرد
پایم رو بوسید و گفت «به خدا سپردمتون.»
گفتم «حاج حسین؟»
گفت «هیس! اسم نیار.»
رفت طرف تانك بعدى
تازه فهمیدم پای رزمنده ها رو می بوسه
گفت اسمشو نیارم که کسی نفهمه پابوسشون همون حاج حسین خرازی فرماندمونه
خدائیش آسمونم در مقابل بزرگی چنین مردانی کم آورده بود…