سلام بر همت
02 مهر 1392
یک روز خیلی ناگهانی به ابراهیم گفتم:
«به خاطر این چشم ها هم که شده بالاخره یک روز شهید می شی!»
چشم هایش درخشید و پرسید: «چرا؟»
یک دفعه از حرفی که زده بودم پشیمان شدم.
خواستم بگویم «ولش کن!» می خواستم بحث را عوض کنم اما نمی شد.
چیزی قلمبه شده بود و راه گلویم را بسته بود.آهی کشیدم و گفتم:
«چون خدا به این چشم ها هم جمال داده هم کمال!
چون این چشم ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده و اشک های زیادی ریخته!»
از خاطرات همسر شهیـــــــــــد حاج ابـــــــــــراهیــــم همـــــت
«به خاطر این چشم ها هم که شده بالاخره یک روز شهید می شی!»
چشم هایش درخشید و پرسید: «چرا؟»
یک دفعه از حرفی که زده بودم پشیمان شدم.
خواستم بگویم «ولش کن!» می خواستم بحث را عوض کنم اما نمی شد.
چیزی قلمبه شده بود و راه گلویم را بسته بود.آهی کشیدم و گفتم:
«چون خدا به این چشم ها هم جمال داده هم کمال!
چون این چشم ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده و اشک های زیادی ریخته!»
از خاطرات همسر شهیـــــــــــد حاج ابـــــــــــراهیــــم همـــــت