« سید پا برهنه »
شهید سید غلامرضا (حمید) میر افضلی
ولادت : ۱۳۳۵، رفسنجان ، کرمان
شهادت : ۱۳۶۲ ، جزیره ی مجنون ، عملیات خیبر
در چند عملیاتی که با هم بودیم ندیدم کفش بپوشد . موقع عملیات که می شد کفش هایش را در می آورد و با پای برهنه عملیات می رفت. علتش را که می پرسیدیم ، می گفت : با پای برهنه راحت ترم . در عملیات بیت المقدس وقتی بچه ها دشمن را از جفیر عقب راندند ، سید با پای برهنه روی جاده رفت و به نماز ایستاد .
در گرماگرم نبرد خیبر در جزیره مجنون، کار برای بچههای لشکر 27 محمد رسول الله گره میخورد و با خستگی و کمبود نیرو مواجه میشوند. حاج همت با موتورش به محل استقرار نیروهای لشکر 41 ثارالله میآید تا از حاج قاسم سلیمانی مدد بگیرد. حاج قاسم به شهید میرافضلی میگوید که یک گروهان از نیروهایش را ببرد سمت چپ جزیره مجنون جنوبی که حاج همت و بچههایش مستقر بودند و به اصطلاح خط را تحویل بگیرد تا بچههای لشکر 27 محمد رسول الله خودشان را بازسازی کنند. قرار بود مهدی شفازند از فرماندهان لشکر ثارالله بنشیند ترک موتور حاج همت و سید حمید هم با موتور دیگری پشت سر آنها برود. اما تقدیر چنین رقم میخورد که شهید میرافضلی همرکاب حاج همت حرکت کند و شفازند پشت سر آنها با موتوری دیگر براند.
نحوه شهادت حاج همت و سیدحمید به گفته مهدی شفازند :
سوار بر موتورهایمان ، راه افتادیم. موتور حاج همت و میرافضلی که ترک حاج همت نشسته بود، از جلو میرفت و من هم پشت سرشان. فاصلهمان چند متری بیشتر نبود. سنگر ، پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط ، باید از پایین پد میرفتیم روی جاده . همین کار باعث میشد دور و شتاب موتور کم بشود. البته این، کار هر روزمان بود. عراقیها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا میشد و نور آفتاب به شیشهشان میخورد، تیر مستقیمش را شلیک میکرد. ما موتورها را با گلمالی بدنهشان استتار کرده بودیم. با این حال عراقیها باز ما را میدیدند. آخر فاصله خیلی نزدیک بود.
موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسی به من میگفت الآن گلوله شلیک میشود. رو به حاج همت گفتم : حاجی! این جا را پُرگازتر برو! در یک آن ، گلوله شلیک شد. دودی غلیظ آمد بین من و موتور حاج همت قرار گرفت. صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتاده است . گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون. راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کیها همسفر بودهام. در یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند. به خودم گفتم: اینها کی شهید شدهاند که من از صبح تا حالا آنها را ندیدهام ؟
به کلّی فراموشکار شده بودم. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرفشان. اولین نفر را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد. موج آمده و صورتش را بُرده بود. اصلاً شناخته نمیشد. در یک آن، همه چیز یادم آمد! عرق سردی نشست روی پیشانیام. دویدم و رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمیتوانستم باور کنم که او سید حمید است. از لباس سادهاش او را شناختم .
یاد چهره شان افتادم .
دیدم همت و سیدحمید ، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن هم چشمهای زیبایشان است.
خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد، بهترین چیزش را میگیرد !
چه چیزی بهتر از چشمهای آنها ؟
بر اثر شلیک گلوله مستقیم تانک
حاج همت که نفر جلوی موتور بود سر و دستش رفته بود ،
شهید میرافضلی هم پیشانی و پهلویش .
چشم راست سید حمید ترکش خورده بود و چشم چپش در زخم فرو خفته بود .
انگشترش بر دست راست بود و هنگام شهادت یک پولیور قهوهای بر تن داشت .