صد خاطره از حاج احمد متوسلیان (قسمت دوم)
37) اول جلسه من اسم شهداي عمليات را ميخواندم.حاجي گريه ميکرد.
وسط جلسه رو کرد به بروجردي و گفت«شما وظيقهتون بود. اگه اين امکاناتو رسونده بودين، ما اين همه شهيد نميداديم.»
بحث شروع شد. بقيه هم شروع کردند به دادوقال، همهاش هم سر بروجردي،که يک دفعه بروجردي برگشت و گفت«بابا،آخه من فرمان ده شماهام.»
ساکت شديم.حاج احمد بلند شد،دست انداخت گردنش.»
38)عصباني گفت«نگه دار ببينم اين کيه.»
پياده شد و رفت طرف مرد کرد. هيکلش دوبرابر حاجي بود. داشت با سبيل کلفتش بازي ميکرد.
ـ ببينم،تو کي هستي؟کارت چيه؟
ـ من؟کوملهم.
چنان سيلي محکمي بهش زد که نقش زمين شد.بعد بالاي سرش ايستاد و بلند گفت«ما توي اين شهر فقط يک طايفه داريم، اون هم جمهوري اسلاميه. والسلام.»
39) شايعه کرده بودند احمد منافق است. وقتي بهش ميگفتي،ميخنديد. از دفتر امام خواستندش.نگران بود.ميگفت«تو اين اوضاع کردستان، چهطوري ول کنم و برم؟»بالاخره رفت.
وقتي برگشت،از خوش حالي روي پا بند نميشد.نشانديمش و گفتيم تعريف کند.
ـ باورم نميشد برم خدمت امام.امام پرسيدند احمد،به شما ميگويند منافق هستي؟گفتم بله،اين حرف ها رو ميزنن.سرم را انداختم پايين. اما گفتند برگرد و همان جا که بودي، محکم بايست.
راه ميرفت و ميگفت«از امام تأييديه گرفتم.»
40) يه راهي بود،راه کوهستاني. سه ساعت طول کشيد تا رفتيم بالا.
آن بالا گفت«ميخوام براي اين جا تله اسکي بزنم.»
گفتم«من هستم،حاجي.»
گفت«يعني با گردانت برنميگردي؟»گفتم«نه.»
پيشانيم را بوسيد.
41) دوباره نگاه کردم؛يک جوان لاغر اندام سبزه رو پشت بي سيم.
پرسيدم«حاج احمد رو ميخوام.همينه؟»
ـ آره ديگه.
خيلي هم شبيه رستم نبود.
42) رفتم پشت رل.کنارم نشست و گفت«راه بيفت.» جاده را رها کرده بودم و زل زده بودم به او.هنوز برايم تازگي داشت.متوجه نگاه هاي من نبود.
43) ـ شما برادرا بايد حسابي حواستون به اطراف باشه. دائماَ چپ و راستو چک کنيد. الکي خودتونو به کشتن نديد.
وقت عمليات که ميشد،خودش جلوتر از همه بود. وقتي با او ميرفتي، ميدانستي که اگر يک پشه هم توي هوا بپرد، حواسش هست.
وقتي هم که عمليات تمام ميشد، هرچه ميگفتي«حاجي،ديگه بريم.»نميآمد. همهي گوشهکنار را سر ميزد که مبادا کسي جامانده باشد. وقتي مطمئن ميشد، ميرفت آخر ستون با بچه ها برميگشت.