صد خاطره از حاج احمد متوسلیان (قسمت دوم)
44) حاجي داشت گريه ميکرد. از يکي پرسيدم«چي شده؟» گفت«يه نفر بالاي کوه دستش ترکش خورده بود.نتونستن اون بالا کاري بکنن.دستش قطع شد.»
بي صدا اشک مي ريخت.
45) کنار جاده،يک بسيجي ايستاده بود و دست تکان ميداد. حاجي اشاره کرد راننده بايستد. در را باز کرد،طرف را نشاند جاي خودش، خودش رفت عقب.
46) بالاي کوه آب نبود،ميرفتند پايين کوه،برف هاي آب شده را ميآوردند بالا.
رسيده بوديم بالاي قله؛ بعد از سه ساعت کوه پيمايي. با اين که کلي توي راه آب خورده بودم، باز تشنه بودم.
حاجي قبل از ما آن جا بود. علي ـ مسئول قله ـ برايمان شربت آورد. همه برداشتيم غير از حاجي.
ـ چرا نميخوري،حاجي؟
ـ ما ميريم پايين،آب هست.شما زحمت کشيدهين؛اين آب ذخيرهي شماست.
47) رفته بودم با احمد شناسايي. يکي با ما بود؛ برگشت گفت«راجع به شما يه چيزايي ميگن.حسين و رضا ميگن شما ديگه شهرنشين شدهين،پادگان پيداتون نميشه.»
ديدم صورتش رنگ به رنگ شد. چندبار پرسيد«حسين اينو گفته؟»
رسيديم پادگان.توي راه هيچ چيز نگفت.چند دقيقه يک بار دستش را ميبرد پشت سرش،ميگفت «لاالهالاالله. لعنت بر شيطون.»
حسين و رضا توي پادگان نبودند.همين که رسيدند،خواستشان.سه تايي رفتند توي يک اتاق.در را که باز کرديم،هرسه گريه ميکردند.
48)سرما پسرک را کلافه کرده بود. سرجايش درجا ميزد. ته تفنگ ميخورد زمين و قرچ قرچ صدا ميداد.
ماشين تويوتا جلوتر ايستاد. احمد پيدا شد.
ـ تو مثلاَ نگهباني اين جا؟اين چه وضعشه؟يکي بايد مراقب خودت باشه. ميدوني اين جاده چقدر خطرناکه؟
دست هايش را توي هوا تکان ميداد.مثل طلب کارها حرف ميزد و ميآمد جلو.
ـ ببينم تفنگتو.
تفنگ را از دست پسر بيرون کشيد.
ـ چرا تميزش نکردهاي؟اين تفنگه يا لوله بخاري!
پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زير گريه.
ـ تو چهطور جرئت ميکني به من امرونهي کني! ميدوني من کيام؟ من نيروي برادر احمدم. اگه بفهمه حسابتو ميرسه.
بعد هم رويش را برگرداند و گفت«اصلاَ اگه خودت بودي ميتونستي توي اين سرما نگه باني بدي؟»
احمد شانه هايش را گرفت و محکم بغلش کرد.بي صدا اشک ميريخت و ميگفت«تو رو خدا منو ببخش»
پسر تقلا ميکرد شانه هايش را از دست هاي او بيرون بکشد.دستش خورد به کلاه پشمي احمد. کلاه افتاد.شناختش.
سرش را گذاشت روي شانهاش و سير گريه کرد.
49) مردم از صبح جلوي در نشسته بودند.بغض گلوي همه را گرفته بود. وضع خود احمد هم بهتر از آن ها نبود. قرار بود آن روز از مريوان بروند. مردم التماس ميکردند ميخواستند «کاک احمد»شان را نگه دارند. شانه هايشان را ميگرفت، بغلشان ميکرد و ميگذاشت سير گريه کنند.
چشم هاي خودش هم سرخ و خيس بود.
رفت بين مردم و گفت«شما خواهر و برادراي من هستيد.من هرجا برم به يادتون هستم. اگه دست خودم بود،دوست داشتم هميشه کنارتون باشم. ولي همون که دستور داده بود احمد بره کردستان حالا دستور داده بره يه جاي ديگه. دست من نيست. وظيفهس.بايد برم.»
50) همه دور هم نشسته بوديم.اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاري بلد نيستي. فکر کنم تو جبهه جاروکشي ميکني،ها؟»
احمد سرش رو پايين انداخت،لب خند زد و گفت«اي… تو همين مايه ها.»
از مکه که برگشته بود،آقاي فراهاني يک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود«تقديم به فرمان ده رشيد تيپ بيست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.»