فراموشش کردیم!
فراموشش کردیم!
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد… فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند. مدتی بعد , پدر نامه اولش را به آنها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند , بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزنرین کس ماست , سپس بدون اینکه پاکت را باز کنند , آن را در کیسه مخملی قرار دادند… هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه در آورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می گذاشتند.. و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را میکردند.
سال ها گذشت. پدر بازگشت ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود. از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم , مرد . پدر گفت : چرا ؟ در نامه اولم برایتان پول زیادی فرستاده بودم ! پسر گفت : نه .
پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت. پدر تعجب کرد و گفت : چرا ؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند , نخواندید ؟ پسر گفت : نه …
مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد , الان هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تاثر گفت : او هم نامه من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرو دار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه…
به حال آن خانواده فکر کردم و اینکه چگونه از هم پاشید , سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من… !
رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است ! من هم قرآن را می بندم و در کتاب خانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست , سودی نمی برم , در حالی که تمام آن روش زندگی من است ! ای کاش فکر میکردیم…
منبع:تلتکس TV .
تهیه مطلب:فاطمه سلیمانی طلبه پایه سوم