دلنوشته- بزم فرات(1)
خورشیدی با تمام انوارش بر روی زمین در حال طلوع کردن بود و خورشید اسمان از روی حسد در صدد جنگ با اوبود تا خورشید زمین را از پا در اورد
تمام حرارت و گرمای خودش رامثل تیر بلا بر سر او وهفتاد ودو یارش فرو می ریخت .شدت گرماجوشن اهنین را سخت گداخته بود .گرمای خود تمام اب بدنش را ربوده بود و سیلی از عرق کرده بود که از میان موهای گندمگون ومحاسن نقره ای رنگش جاری ساخته بود .ابهتی داشت فرزند علی مرتضی سفیر بیابان خسته بود اما ازپای ننشسته بود. راه گلویش به مانند راه بیابان خشک بود و زبانش خشکتر از ان از روز هفتم محرم مهریه ی مادرش راقوم کافر بر او غصب کرده است.
اطفال تشنه اش به مانند ماهیان کوچک تنگ بلور از فرط عطش جامه ها را بالا زده اند و شکم های خود را جای رطوبت ریخته از مشک ها گذاشته اند . ام خاک بیابا ن خود چنان تشنه تر است که تمامی قطرات اب را به مانند افعی تشنه بلعانده است و فقط سردی خنکای ان بر پوستش احساس می شود .
فریاد زد عباسم ای شبیه ترین به پدرم برای اطفال عطشان این غنچه های نشکفته خیام حرم این ماهیان کوچک در حال تلذی در این دریای خشک ابی فراهم کن.
سردار عشق چو صدای معشوق را می شنود سر از پای نشناخت بمانند برق مشک و علمش را برداشت و بمانند صاعقه ای خودش رابر شریعه اب می بیند دستانش خنکای آب راحس کرد اما در اینه اب میان دستانش شکم های چسبیده به خاک ماهیان کوچک خیام ولبهای ترک خورده ی مولای عشق را می بیند .اب را بر روی اب می ریزد و برای همیشه این مرد اب را شرمنده ی خود کرد و از ان موقع بود که رود چهره اش را در غباری گل الود مخفی کرد .
سردار وفا مشک را درون اب افکند مشک تشنه به سرعت اب را در خود فرو خوردچرا که می دید که شغالانی از سر کین برای ماه هاشمی .شیر بیشه ی عشق. نهنگ دریای معرفت و کشتی بصیرت دندان تیز کرده اند.
از شریعه که سقا بیرون رفت شغالان هر کدام از لابه لای بوته ها بیرون جهیدند اما شغالی جرئت نمی کند به شیر ام البنین ماه هاشمی لقب نزدیک شود پس شغالان به شور نشستندو تیر های کین را بر چله ی کمان نامردی ها نشاندندو به سوی ماه هاشمی نشانه رفتند .
تیرهای کینه انچه نباید می کرد کردو ماه را از پشت یال بر زمین کوبید اینک نوبت به شغالان گرسنه رسیده بود.تمام شغالان شیر را دوره کرده اند اخر از پای انداختن شیر که کار یک شغال نیست.تمام قدرت اسدالله کننده ی در خیبر. کشنده ی فارس یلیل در وجود ساقی با قدرت و شجاعت مردان قبیله ی بنی کلاب باهم امیخنه.پس شیطانی به رنگ شغالی شدو گفت تیرکین رابرچشمش نشانید که پریدن وگاز کرفتن شیر تا وقتی که مشعل چشمانش می درخشد بی فایده است.
نمی دانم کدامین شغال بود ولی به گمانم همان ملعون مسخ شده ی شیطان حرمله بود. چشمان ماه را نشانه رفت و تیر را در چشمه ی چشمانش نشاند . ساقی با خود حدیث نفس کرد که ای چشمان این حق شما بود که زود تر از مولایم بر ابی اب دوخته شدید.شغالی دست راستش را ربود ماه فریاد زدولله ان قطعه یمینی ومشک را بر دست چپش انداخت وقتی که دست چپش نیز ربوده شد سردار دوباره با خود حدیث نفس کرد و گفت ای دستان من این حق شما بود که زود تر از مولایم خنکای اب را حس کردید .ساقی مشک را به سنانش داد.ای امان از حرمله نابکار فریاد زد مشک را به سنانت می گیری الان مشک رابه سینه ات می دوزم.وقتی مشک به سینه دوخته شد چشمان خفته ای مشک از این همه جوانمردی عباس باز شدوشروع به ریختن اشک کرد تمام امید ساقی با اشک مشک بر زمین ریخت چرا که خودش چشمی نداشت که بگرید لجه های خون جلوی چشمه ی چشمانش را گرفته اند.
اینک شیر رمیده ی به خون غلتیده احساس کرد بانوی سرش را در اغوش کشیده یاللعجب درلجه چشم مهتاب مادرش فاطمه ی زهراست دست بر چشم وموهایش می کشد و می گوید افرین بر تو پسرم ای یاورحسینم ای عباسم .
معشوق سردار فریاد می کشد وعلامت می دهد عباسم .برادرم.اب اورم .دلاورم صدای نشنید اخر عباس محو جمال زهراست یک لحظه به خود می اید و برادری را که تا ان روز ادب اجازه نمی دهد لب تر کند وبه غیره سرور خطاب اش کند با اجازه ی مادرش زهرا فریاد می زند برادرم برادرت را دریاب…..برادرم برادرت را دریاب………..
خانم الهام قاسمی ،طلبه پایه چهارم