هیچ برگی بی اذن خدا به زمین نمی خورد!
از تین و زیتون می گویی و از رمّان.
گاه در تشبیه به خطا و اشتباه می افتم، زیرا هنوز یاد نگرفته ام زبان تو را و هنوز مسخّر کوچه های هیجان و در بند نفس خویشم. گلبرگ هایت را ورق می زنم؛ با لذایذ دنیا مطابقت می دهم و زیر دندان هایم مزه مزه می کنم.
تو تنهایم نمی گذاری. نهیب می زنی، تکانم می دهی. مرا به خودم می آوری؛ اذا زلزلت الارض زلزاله6، اذا السماء انفطرت(1) می گویی و باز می گویی… از خورشید گرفتگی بزرگ و از کوه هایی که همچون پنبه حلاجی می شوند و از کدر شدن ستاره ها و از ذوب شدن سنگ ها و از… .
برافروخته می شوم، وجودم شعله می کشد آن گاه که خبر می دهی از عقده گشایی هرچه زبان بسته است و می گویی از حصّل ما فی الصدور(2)
بندبند تنم به رعشه می افتد. خیسِ خیس می شوم؛ گویی بارانی از شرم و حقارت بر من باریده است.
به سجده می افتم؛ وای بر من اگر تو با من نباشی، من مصداق ایة کَالْأنعام بل هم اضل(3) می شوم. ای حبل نجات، ای اعجاز رسول من هر روز به دیدارت می ایم، چون تاب عذاب و دشواری را ندارم. من طاقت تنها ماندن و سوختن را ندارم و توان تحمل حمیم و زقوم را.
پس با من بمان و نگاهم کن که محتاج نگاه توام.
1. انفطار: 1 .
2. عادیات: 10 .
3. اعراف: 179