از نقاشی پل می زنم به خودم
وقتی می نشینم بالای سرش تا ببینم نقاشی چی می کشه
وقتی می بینم خط خطی می کنه و اصلا به روی خودش نمیاره که بلده آدم و خورشید و مرغ و جوجه بکشه
وقتی می بینم با اینکه رنگها رو می شناسه بازم خودشو می زنه به اون راه . می گم قرمز؟ دستشو می ذاره روی سیاه.
…
یاد خودم می افتم. یاد بندگی کردن هام می افتم. می بینم بلدم خوب باشم و خودم رو زدم به اون راه. می شناسم راه درست رو. اما بازم دستمو می ذارم رو یه بیراهه ی دیگه.می بینم آره. اون وایستاده بالای سرم. ببینه من خوب درس پس می دم یا نه. اون چیزی رو که بلدم انجام می دم یا نه.
…
یاد حرف مرحوم آیت الله بهجت هم افتادم. وقتی گفته بود” به آنچه می دانید عمل کنید". من تازه وقتی دارم با کودکم نقاشی کار می کنم و اون خودشو می زنه به یه راه دیگه می فهمم منظور حاج آقا چی بوده. ما به چیزی که بلدیم اعتماد نداریم. خیال می کنیم چیز دیگری هست که ما بی خبریم. هست. نه اینکه نباشد. اما همین ها که بلدیم را چقدر توی زندگی استفاده کرده ایم. همین ها که علم ما را می سازند چقدر برای رسیدن به “او” به کمک مان آمده است؟
…
من می نشینم بالای سر کودکم. سعی می کنم به روی خودم نیاورم اما عصبی می شوم. می بینم هزینه کرده ام براش که چیزی یاد بگیره اما اون اصلا جدی نمی گیره. خدا هم برای ما هزینه کرده. ابر و باد و مه و خورشید و فلک را به کار گرفته …ما چقدر جدی می گیریم بندگی کردن را؟