چادرم را بر نداريد...
اين مرد براي تو شوهر نمي شود!
چون میسر نیست من را کام او ....... عشق بازی میکنم با نام او ......
داشت رو زمین با انگشت چیزی می نوشت
رفتن جلو دیدن چندین متر صدها بار نوشته
حسیـــن……حسیـــن….حســـین……
طوریکه انگشتش زخم شده !
ازش پرسیدن:حاجی چکار میکنی ؟؟
گفت:
چون میسر نیست من را کام او ……. عشق بازی میکنم با نام او ……
(خاطره ای از شهید پازوکی)
حالا که بچه ات شهید شده می خوای چیکار کنی؟
مثل مادر احمدی روشن که یه مهندس برا امام زمان (عج)تربیت کرد.
بعد از شهادت مصطفی ازش پرسیدن :
حالا که بچه ات شهید شده می خوای چیکار کنی؟
دست زد روی شونه ی نوه اش و گفت:
یه مصطفی دیگه تربیت می کنم
افسانه هاي حقيقي!!
زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر.
شب که اومد خونه ، اول به چشماش نگاه کردم ، سرخ سرخ بود.
داد میزد که چند شبه خواب به این چشمها نیومده.
بلند شدم سفره رو بیارم ، نذاشت.
گفت: امشب نوبت منه ، امشب باید از خجالتت در بیام.
گفتم : تو بعد این همه وقت خسته و کوفته اومدی …
نذاشت حرفم تموم بشه ، بلند شد و غذارو آورد.
بعدش غذای مهدی رو با حوصله بهش دادو سفره رو جمع کرد.
آخرش هم چایی ریخت و گفت : بفرما.
شهید حاج محمد ابراهیم همت
حيرت ميان عقل و عشق...
سید شهیدان اهل قلم :
جاذبه ی خاک به ماندن می خواند،
وآن عهد باطنی به رفتن….
عقل به ماندن می خواند،
و عشق به رفتن … و این هر دو را خداوند
آفریده است تا وجود انسان در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا شود.
بگو از کدام راهکار به این مقام رسیدی ؟
بهش گفت : “برای تو و بقیه شهدای واحد خیلی دلم تنگ شده “
و با التماس ازش پرسید :
بگو از کدام راهکار به این مقام رسیدی ؟
مصیب جواب داد : راه کار اشک
از فردای اون روز تا صبح شهادتش ، روز و شبی نبود که اشک تو چشماش نباشه!
به هربهانه ای ،
روضه، نماز ،نماز شب و حتی توجیه نیروها گریه می کرد ؛
با صدای بلند
بی ریای بی ریا . . .
سلام بر همت
«به خاطر این چشم ها هم که شده بالاخره یک روز شهید می شی!»
چشم هایش درخشید و پرسید: «چرا؟»
یک دفعه از حرفی که زده بودم پشیمان شدم.
خواستم بگویم «ولش کن!» می خواستم بحث را عوض کنم اما نمی شد.
چیزی قلمبه شده بود و راه گلویم را بسته بود.آهی کشیدم و گفتم:
«چون خدا به این چشم ها هم جمال داده هم کمال!
چون این چشم ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده و اشک های زیادی ریخته!»
از خاطرات همسر شهیـــــــــــد حاج ابـــــــــــراهیــــم همـــــت
حس مسئولیت نداری؟؟؟
آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند(بیا بخون !مطمئن باش دست خالی بر نمی گردی)
“چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یكی از دانشگاههای بزرگ كشور آمده بودند جنوب.
چشمتان روز بد نبیند… آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند كه هیچ كدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن
در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم كه
دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم كه نپرس… حتی اجازه یك كلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند،
فقط میخندیدند و مسخره میكردند و آوازهای آنچنانی بود كه…
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد كه نشد؛ یعنی نگذاشتند كه بشود…
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهكار خاطره و روایت نیست كه نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فكری به ذهنم رسید…
اما… سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد…سپردم به خودشان و شروع كردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!